خزان آرزوها

 

 

 

 

پرسيد به خاطر كي زنده هستي؟ با  اينكه دلم مي خواست با تمام وجودم داد بزنم "بخاطر تو" بهش

 

 

 

 

گفتم به خاطر هيچ كس.

 

پرسيد پس به خاطر چه  زنده هستي؟ با اينكه دلم فرياد ميزد "به خاطر تو"

 

با يك بغض غمگين گفتم به خاطر هيچ چيز.

 

ازش پرسيدم تو به خاطر چي زنده هستي؟ در حاليكه اشك تو چشمانش جمع شده بود

 

گفت به خاطر كسي كه به خاطر هيچ زنده است

 

 

نوشته شده در جمعه 26 مهر 1392برچسب:,ساعت 9 بعد از ظهر توسط تنهاترینم| |

نوشته شده در جمعه 26 مهر 1392برچسب:,ساعت 9 بعد از ظهر توسط تنهاترینم| |

 گاه دلتنگ ميشوم

 


دلتنگتر از همه دلتنگي ها


گوشه اي مينشينم

 


و حسرت ها رو ميشمارم!


باختن هاو صداي شكستن را


نميدانم من!!

 

كدامين اميد را نااميد كردم


كدام خواهش را نشنيدم


و به كدام دلتنگي خنديدم كه چنين دلتنگم...!!

نوشته شده در جمعه 26 مهر 1392برچسب:,ساعت 8 بعد از ظهر توسط تنهاترینم| |

مرا اینگونه باور کن... .

 

کمی تنها ، کمی بی کس ، کمی از یادها رفته...

 

خدا هم ترک ما کرده ، خدا دیگر کجا رفته...؟ !

 

نمی دانم مرا ایا گناهی هست...؟؟؟؟؟؟؟؟

 

که شاید هم به جرم آن ، غریبی و جدایی هست..؟؟؟

 

مرا اینگونه باور کن...

نوشته شده در یک شنبه 21 مهر 1392برچسب:,ساعت 3 بعد از ظهر توسط تنهاترینم| |

نوشته شده در یک شنبه 21 مهر 1392برچسب:,ساعت 3 بعد از ظهر توسط تنهاترینم| |

تــَرکــَت کَـــرده ؟؟؟

شَــب
هآ بـ ـه یآدَش گــــریه مـ ـی کـــُنے ؟؟؟

نــ
ـآرآحَــــت نَبـ ـآش ...

یــه
روز تــ ـو تَنهـــ ـآ آرزوے زنـــــدگـ ـیش مـ ـے شے

ایـ
ـن بَدتـــــَرین انتـ ـقآمــــه !!!
ــــــــــــــــــــــــــ
×××
دَمــہ
اونــی كــہ تَنهاست گَرم.......
نـَـہ
اینكــہ نَتونِستــہ با كَسـی باشـــہ نـَــہ؛
بَلكــہ
نَخواستـــہ با هَركَســی باشــہ!!!

نوشته شده در یک شنبه 21 مهر 1392برچسب:,ساعت 3 بعد از ظهر توسط تنهاترینم| |

روزگــــارا ... کـﮧ چنیـטּ سخـت بـﮧ مـَטּ میگیـرے

بــاخبر
بــاش کـﮧ پژمـُـرבטּ مـَـטּ آسـاטּ نیسـت

گــَـرچـﮧ
בلگیـرتــَر از בیروزَمـ

گــَـرچـﮧ فرداے غــَـمـ انگیـز مـَرا میخوـانــَـد

لیک
بـاور دارمـ

زنـבگـے
بــایـَב کــَرב ...!

نوشته شده در یک شنبه 21 مهر 1392برچسب:,ساعت 3 بعد از ظهر توسط تنهاترینم| |

آבم ـها فقــــطـ آבم هــسـتـنـב

نـــﮧ
بیشتــر و نـــﮧ ڪمتــر

اگــر
ڪمتر از چیزے کـــﮧ هــستنـב نگاهشاלּ ڪنــــے

آنـهـا
را شـــڪســـتــﮧ اے

و
اگـــر بیشتــر از آטּ حــســابشاלּ ڪنـــے

آنـها
تـو را مـے شــڪــننـב

بین
ایــــن آבم هاے آבم

فقط
بایـــــב عاقلانــــﮧ زنـבگـے ڪرב نـــﮧ عاشقــانـــﮧ

نوشته شده در یک شنبه 21 مهر 1392برچسب:,ساعت 3 بعد از ظهر توسط تنهاترینم| |

باز باران با ترانه میخورد بر بام خانه خانه ام کو؟
 
خانه ات کو؟ آن دل دیوانه ات کو؟
روزهای کودکی کو؟ فصل خوب سادگی کو؟
یادت آید روز باران گردش یک روز دیرین! پس چه شد، دیگر کجا رفت؟
خاطرات خوب و شیرین! ... در دل آن کوی بن بست در دل تو آرزو هست؟
کودک خوشحال دیروز غرق در غم های امروز یاد باران رفته از یاد
آرزوها رفته بر باد باز باران باز باران
… میخورد بر بام خانه بی ترانه
 
بی بهانه شایدم، گم کرده خانه ... !
 
 
 
 
نوشته شده در یک شنبه 21 مهر 1392برچسب:,ساعت 3 بعد از ظهر توسط تنهاترینم| |

دلم گرفته ار آدمایی که میگن دوستدارم

اما معنی شو نمیدونن..........

از آدمایی که می خوان مال اونا باشی

اما خودشون مال تو نیستن........

از اونایی که زیر بارون برات میمیرن

اما وقتی که آفتاب میشه همه چی یادشون میره.....

نوشته شده در چهار شنبه 17 مهر 1392برچسب:,ساعت 9 قبل از ظهر توسط تنهاترینم| |

گاهی آدم میماند بین بودن یا نبودن...!

به رفتن که فکر می کنی...

اتفاقی می افتد که منصرف می شوی...

میخواهی بمانی...

رفتاری می بینی که انگار باید بروی...

این بلاتکلیفی خودش کلی جهنم است...!

نوشته شده در دو شنبه 8 مهر 1392برچسب:,ساعت 9 قبل از ظهر توسط تنهاترینم| |

re

بــوی پــاییـز میـــ ــدهد تابستانِ این روزهــا ؛ گویـا که شـــ ــ ــهریـــور عــــاشــق شده است!

نوشته شده در دو شنبه 8 مهر 1392برچسب:,ساعت 9 قبل از ظهر توسط تنهاترینم| |

yiop

مــَـن بـی تــو شعـــر خــواهــم نــوشتـــ؛ تـــو بــی مـَـن چــِـه خــواهــی کــــرد؟ اصـــلا” یــــادت هَست کــِــه نیستــَـم…؟

 
نوشته شده در دو شنبه 8 مهر 1392برچسب:,ساعت 9 قبل از ظهر توسط تنهاترینم| |

tttttt

بگذار هر چه نمی خواهیم ، بگویند .. بگذار هر چه نمی خواهند ، بگوییم .. باران که ببارد .. ” کاری از چترها ساخته نیست ” .. ما اتفاقی هستیم که افتاده ایم…

نوشته شده در دو شنبه 8 مهر 1392برچسب:,ساعت 9 قبل از ظهر توسط تنهاترینم| |

حالا راه تو دوره

دل من چه صبوره

کاشکی بودی و می دیدی

زندگیم چه سوت و کوره

نوشته شده در پنج شنبه 4 مهر 1392برچسب:,ساعت 3 بعد از ظهر توسط تنهاترینم| |


Power By: LoxBlog.Com