خزان آرزوها

باران چه بی احساس بود
انگار نه انگار از آسمان میامد
انگار اصلا از غم و درد آسمان نبود،
كه به سوی زمین میامد
زیر سقف سیاه شب آهسته قدم زدم
سنگینیه آسمان را حس میكردم
ولی بارانش احساس نداشت
زیر همان باران قسم خوردم ،
من همچون آن بی احساس شوم
ایستادم قطره ای گوشه لبم ،
شوریش را احساس كردم
اشك های من هم بی احساس بودن
ولی بی قرار....

نوشته شده در یک شنبه 25 اسفند 1392برچسب:,ساعت 10 قبل از ظهر توسط تنهاترینم| |

یادت هست !
پرسیدی چقدر دوستت دارم ؟
من
نتوانستم آنچه در دل داشتم بر زبان آورم
تو
رفتی
اما
اکنون که به عکس هایت نگاه می کنم زمان ایستاده و بر من حسرت می خورد ....
اینگونه دوستت دارم.

نوشته شده در یک شنبه 25 اسفند 1392برچسب:,ساعت 10 قبل از ظهر توسط تنهاترینم| |

و مـــن ...
........................ هنــــــــوز تـــو را مــانــنــــدِ " تمـــام شـــدنِ "
......... مشــــق شبـــــــــــم دوســـــتــــــــ دارم ...
........................... پـــــــــاک و کــــــودکــــــــــــانــــــه ...........!!!

نوشته شده در یک شنبه 25 اسفند 1392برچسب:,ساعت 9 قبل از ظهر توسط تنهاترینم| |


Power By: LoxBlog.Com